ختم خاطره

میخواهی دارت بزنم؟! به روی چشم، با کمال میل، می پذیرم. کار چندان سختی نیست!
فقط به یک طناب، چهارپایه، من و تو نیاز است؛ تو فقط باش، باقی با من...!
در وسط صحنه؛ چهارپایه ای تزئینی و زیبا، با یک طناب آویزان به سقف وجود دارد؛ چه شکوه و جلالی دارد دار زدن تو!
منتظر چه هستی؟ وقت را تلف نکن، بگذار به آرزویم برسم، به روی چهارپایه برو و طناب را خودت بر گردنت بیاویز!
نترس، نلرز، نهایتش این است که نابود می شوی، فقط همین! همان طور که سال ها با حضورت مرا ترساندی، لرزاندی و نابود کردی...!
پس نترس، تو تنها نیستی! من و تو قرار است که درد مشترک شویم؛چهارپایه را خودم از زیر پایت خواهم کشید... آه، چه لحظه ی شیرینی است؛ چقدر لذت بخش است دیدن جان دادن تو!
دیدن مرگ خاطره، زجر خاطره و ختم خاطره!
حال خاطراتت هم به دار آویخته شد... چه سبک شده ام من، خالی از بغض، خالی از آه و افسوس... دیگر تو را به یاد نمی آورم غریبه!
راستی تو...؟ تو کیستی؟
/تمام - به قلم: نریمان جعفری / 27.45.393 / تابستان 93
+ پانوشت: تو هم رفیق نیمه راه باش، خجالت نکش... مثل خیلی از آدم های زندگی ام باش! بیا و برو، چرا تو رفتن را بلد نیستی؟!
پی نوشت: دختری بلای جانمان شده و نسل من را آزار می دهد؛ دختری که "خاطره" صدایش می کنند.