کتابخانه ی من

چشمهایت را باز کن، به اینجا بیا،
کتابخانه ات را ببین
و این کتاب ها را بردار و به آرامی بخوان،
ساده از این واژه ها عبور نکن و سطرهایم را به تندی نخوان.
سعی کن تجسم کنی تمام حرفهایم را،
سعی کن تمامم را بفهمی،
تمامم را بخوانی و بدانی که
بی تو اما به عشق تو چه ها که نکرده ام!
روزگاری عاشق بودم،
و هر چه به آخر نزدیک تر می گشتم،
دلنوشته هایم بیشتر می شد...
(لبخند): انتها نداشتند این حرف ها!
اما تو نبودی،
غیبت داشتی و گوشی نبود که بشنود حرف هایم را
و من می شدم پر از درد، پر از ناگفته و تنهایی!
برای خالی کردنش،
برای اینکه حرف ها لبریز نشوند،
قلمم را به دست می گرفتم و
بغض هایم را به روی کاغذ ترسیم می کردم...
به امید آنکه چشم هایت روزی بیایند،
بخوانند و کمی بارانی شوند
از روزهای بی تو بودن!
وقتی که بودم، تو نبودی نیامدی
و من نمی دانستم که زوج می شوم یا نه،
نمی دانستم که پیدایم می کنی یا نه،
اما می دانستم که روزی می آیی،
حس کنجکاوی ات گل می کند
و برای فتح این راز کتاب هایم را می گشایی.
پس... نوشتم حرف هایم را
و حرفها، عاشقانه ها، دردها و بغض هایم شدند: کتاب؛
کتابی در جلدهای بی شمار و بی انتها!
این ها را نوشتم که تو
و نسل پس از تو بداند
که نسل پیش از خودش عشق را می دانست،
عشق را می فهمید و عشق را دوست می داشت
اما هرگز... عشق را پیدا نکرد و ندید.
فردوسی اگر سی سال رنج خورد
که عجم را زنده کند،
من یک عمر رنج خوردم که عشق را
زنده نگاه دارم و کسی را وادار به عاشق شدن کنم...
و کردم...
حال عاشق ماندنش با خود!
/تمام - به قلم: نریمان جعفری / 43.48.393 / پاییز 93