برگ (ـه)

دیگر به بودنت نیازی نیست،
حوای بی شعور مثل هوای تهران است:
آلوده و بی ارزش،
هر جا که باشی باید آنجا را ترک کرد،
زندگی کردن و نفس کشیدن در حوالی تو حرام است...!
من به جایی رفتم که نباشی،
نتوانی باشی و اینگونه پایانت نزدیکتر شود،
حال... این اتفاق افتاد و آن حوای آلوده تمام شد،
بدون آنکه برای ختم این آلودگی
حتی کوچکترین قطره ی بارانی از چشمانم جاری شود!
این روزها جای خالی ات را
با یک برگ روی لب پر می کنم،
حرفهای دلم را... بر تن برگه می نویسم
و روی برگ های خزان پاییزی قدم می زنم
و به صدای خشدار برگ ها گوش می سپارم!
می بینی...؟ آنقدر ماندگاری ات کم بود
که حتی از خاطرات من هم زود رفتی
و دیگر نشانی از تو ندارم که بخواهم با برگ دودش کنم...!
باور کن آلودگی سیگار برگ صد شرف دارد به آلودگی حوای هرزه!
/ تمام - به قلم: نریمان جعفری / 18.45.393 / تابستان 93
+ اضافه شد: برگ میسوزد، برگه سیاه میشود و برگ آخر زیر پا می شکند! چه انتقامی گرفته ام من: سوختن، تباهی و شکستن.